مهدیهمهدیه، تا این لحظه: 21 سال و 1 ماه و 20 روز سن داره
علیرضاعلیرضا، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 24 روز سن داره
مهسا خانوممهسا خانوم، تا این لحظه: 8 سال و 5 ماه و 1 روز سن داره

اقا زاده

عکسی از مامان بابا

عکس منو ببین چقد کهنه شده اخه تو یه خانواده یازده نفره دیگه چه انتظاری میشه رفت این عکس هم خدا میدونه چطوری بجا مونده از دست بچه ها ولی عکس بابا را ببین اونا همیشه خانواده منظمی بودن ( تو این عکس بابا شش ماهه بوده) ...
26 آذر 1392

اسباب بازی دهه هشتاد

این اسباب بازی ها که اومدن تو سبد اسباب بازی علیرضا خان از بچگی های ابجیشه که تقریبا مال سال 82هست (در کل دختر خرابکاری نبود ) به خاطر جای کم مجبور شدم بیشتر عروسک و اسباب بازی هاشو بزارم کارتن( و بزارم کنار و با مخالفت مهدیه مواجه شدم اما چاره ای ندارم) بیشترشون دخترونه و پولیشیه که فعلا به درد علیرضا نمیخوره     ...
25 آذر 1392

صحبت تلفنی با خدا

الو ... الو... سلام کسی اونجا نیست ؟؟؟؟؟     مگه اونجا خونه ی خدا نیست؟     پس چرا کسی جواب نمیده؟     یهو یه صدای مهربون! ..مثل اینکه صدای یه فرشتس .بله با کی کار داری کوچولو؟ خدا هست؟ باهاش قرار داشتم.. قول داده امشب جوابمو بده .     بگو من میشنوم .کودک متعجب پرسید: مگه تو خدا یی ؟من با خدا کار دارم ...  هر چی میخوای به من بگو قول میدم به خدا بگم .    صدای بغض آلودش آهسته گفت یعنی خدا م منو دوست نداره؟؟؟؟     فرشته ساکت بود .بعد از مکثی نه چندان...
20 آذر 1392

بدون عنوان

هفته گذشته نتونستم بیام و به وبلاگت سر بزنم مهمان داشتیم و گرجه کمک حالم بودند  ولی بیچاره بچه ام خیلی اذیت شد  اصلا نمیتونستم بهش برسم از صبح ساعت هفت باید بیدار میشدم  ( گرچه میشه گفت شبش اصلا خواب درست حسابی گیرم نمیومدچند وقتیه علیرضا شبا خیلی اذیت میکنه و مدام بیدار میشه و شیر میخواد) و تا نزدیکای ساعت دو مث کزت باید تو اشپزخونه و نهار هم که صرف میشد دوباره هم گرفتار بودم در این مدت چند تا عکس دارم که در ادامه میزارم رفته بودیم تو دل بیابون (و نهار ماهی کباب کردیم) و منم اسباب بازی برای علیرضا نبرده بودم واین بطری دلستر شد اسباب بازی جیگرک   با پدر بزرگ علیرضا که مهمانمان بودند نهار بردا...
20 آذر 1392

سلام بر داداش گلم:)

سلام قلبم چطوری خوبی؟ راستی امروز یه مناسبت جالبه:) امروز داداشم 210روزه یا 7 ماهه میشههههههههههههه آخ جونم تو هر روز بزرگ میشی و منم بیشتر دوستت دارم   خیلی شیطونی مثل این نی نی ها                 ...
14 آذر 1392

بند انگشتی

 داشتم به علیرضا شیر میدادم و طبق عادتی که دارم همیشه  وقتی بهش شیر میدم کف دستشو قلقلک میدم و اونم خوشش میاد همینطور که دستش را باز کردم تا  با دندونام قلقلی بهش بدم و اون یه لبخندی بزنه تا دلم بلرزه یهو چشمم به انگشت کوچیکش افتاد با اینکه تنها بودم کلی خندیدم (ا نگشت کوچیکه را ببین چهارتا بند داره ) ولی یهو ترسیدم گفتم نکنه دست بچه مشکلی داشته باشه (میدونم الان انگشتتو نگاه کردی )  گفتم شاید کلا دوتا دستش همینجوریه ولی نه این یکی دستش سه بندی بود    همون موقع تو خونه تنها بودم بعدش هم فراموش کردم به باباش و مهدیه نشونش بدم تا بعد چند روز به اقای همسر گفتم بیا انگشت علیرضا ...
6 آذر 1392

برای هشتمین بار

تولدت مبارک نازنین زهرا   من برای بار هشتم  دوباره خاله شدم  خاله یه دختر ناز کوچولو که البته هنوز ندیدمش و انشالله ببینم تا کی قسمت بشه و بریم ولایت ببینمش و یه عکس خوشگل ازش بگیرم وای که من عاشق عکس گرفتنم تاریخ تولدش: 92/8/17 ...
1 آذر 1392

اینم از شیطونیاش

از روزی که دنیا اومدی هر روز منتظر بزرگتر شدنت بودیم تا برامون شیطونی بکنی و ما قربون صدقت بریم و حالا چقد سر خوشیم برای شیطونیات  از کدومش بگم از سفره ای که هنوز غذایی نیومده سرش و تو اونو دور خودت پیچوندیش   ویا ار دیس پلویی که  هی ما باید دیس بیچاره ببریم اونورتر تااینکه بلاخره از سفره بره بیرون یا از عینکی که بجای اینکه رو صورتمون باشه بیشتر تو دستای توهه یا  از موهای بیچارمو بگم که از بس میکشی اشک تو چشمامو جمع میکنی یا از کنترل تلویزیون یا موبایل که جرات نداریم تو دید تو بزاریمش فکر نکنی این شیطونیا چیزی نیس تو هنوز توانایی کارای بزرگترو نداری و گرنه میشه...
1 آذر 1392
1
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به اقا زاده می باشد